مرگ‏ ‏وباغبان

باغبان جوانی به شاهزاده اش گفت:به دادم برسیدحضرت والا! امروزصبح عزرائیل راتوی باغ دیدم که نگاه تهدیدآمیزی به من انداخت.دلم می خواهد امشب معجزه ای بشود و از اینجا دور شوم و به اصفهان بروم. شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت. عصرآن روز،شاهزاده درباغ قدم می زد که بامرگ روبه رو شد و از او پرسید: چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی؟ مرگ جواب داد: نگاه تهدید آمیز نکردم ، تعجب کرده بودم آخرخیلی از اصفهان فاصله داشت ومن می دانستم که قرار است امشب و در اصفهان جانش رابگیرم...!
نظرات 1 + ارسال نظر
اکبر دوشنبه 2 دی 1392 ساعت 14:00

آخرش‏ ‏باغبان‏ ‏مردیا‏زنده‏ ‏موند؟
داستان‏ ‏جالبی‏ ‏بود.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.